مخلوط شدن. آمیخته گشتن. شوریده و مختلط گشتن. (ناظم الاطباء). آمیخته شدن. یکی در دیگری جای گرفتن. بهم برآمدن. (یادداشت مرحوم دهخدا). اختلاط. اشتباک. قرصعه. التجاج، درهم شدن امواج. التخاخ، درهم و آمیخته شدن کار. تکنیش، درهم و آمیخته شدن قوم از هر جنسی. قصور، درهم شدن تاریکی. قف ّ، درهم شدن چندانکه مانند قفه گردد. هزلجه، درهم شدن آواز. اشباک، درهم شدن امور. تشبک، درهم شدن کارها. (از منتهی الارب). - درهم شدن رشته و کار و جزآن، مشتبه و پیچیده و مشکل شدن آن. (یادداشت مرحوم دهخدا) : درهم شده ست کارم و درگیتی کار که دیده ای که فراهم شد. خاقانی. ، پیچیدن. بهم پیوستن. ملفوف شدن: درختان بر صحرا درهم شده اندازه و حد پیدا نبود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 457). زلفش بسان زنگیان درهم شده بر هرکران بر عارضش بازی کنان افتان و خیزان دیده ام. خاقانی. نخلستانیست خوب و خوشرنگ درهم شده همچو بیشۀ تنگ. نظامی. ملک چو مویت همه در هم شود گرسرموئی ز سرت کم شود. نظامی. شبی درهم شده چون حلقۀ زر بنقره نقره زد بر حلقۀ در. نظامی. تشبص، درهم شدن درختان. (از منتهی الارب) ، ترنجیدن. (یادداشت مرحوم دهخدا) : گاه درهم شود چو تافته خام گاه گیرد گره چو بافته دام. عنصری. ، آشفته شدن. خشمگین گشتن. خشمناک شدن. (یادداشت مرحوم دهخدا) : گر خردمندی از اوباش جفائی بیند تا دل خویش نیازارد و درهم نشود. سعدی. ، متفکر شدن. مغموم شدن. کمی به خشم یا اندوه فرورفتن. اخم کردن. منقبض شدن. (یادداشت مرحوم دهخدا)
مخلوط شدن. آمیخته گشتن. شوریده و مختلط گشتن. (ناظم الاطباء). آمیخته شدن. یکی در دیگری جای گرفتن. بهم برآمدن. (یادداشت مرحوم دهخدا). اختلاط. اشتباک. قرصعه. التجاج، درهم شدن امواج. التخاخ، درهم و آمیخته شدن کار. تکنیش، درهم و آمیخته شدن قوم از هر جنسی. قصور، درهم شدن تاریکی. قَف ّ، درهم شدن چندانکه مانند قفه گردد. هزلجه، درهم شدن آواز. اشباک، درهم شدن امور. تشبک، درهم شدن کارها. (از منتهی الارب). - درهم شدن رشته و کار و جزآن، مشتبه و پیچیده و مشکل شدن آن. (یادداشت مرحوم دهخدا) : درهم شده ست کارم و درگیتی کار که دیده ای که فراهم شد. خاقانی. ، پیچیدن. بهم پیوستن. ملفوف شدن: درختان بر صحرا درهم شده اندازه و حد پیدا نبود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 457). زلفش بسان زنگیان درهم شده بر هرکران بر عارضش بازی کنان افتان و خیزان دیده ام. خاقانی. نخلستانیست خوب و خوشرنگ درهم شده همچو بیشۀ تنگ. نظامی. ملک چو مویت همه در هم شود گرسرموئی ز سرت کم شود. نظامی. شبی درهم شده چون حلقۀ زر بنقره نقره زد بر حلقۀ در. نظامی. تشبص، درهم شدن درختان. (از منتهی الارب) ، ترنجیدن. (یادداشت مرحوم دهخدا) : گاه درهم شود چو تافته خام گاه گیرد گره چو بافته دام. عنصری. ، آشفته شدن. خشمگین گشتن. خشمناک شدن. (یادداشت مرحوم دهخدا) : گر خردمندی از اوباش جفائی بیند تا دل خویش نیازارد و درهم نشود. سعدی. ، متفکر شدن. مغموم شدن. کمی به خشم یا اندوه فرورفتن. اخم کردن. منقبض شدن. (یادداشت مرحوم دهخدا)
شاد شدن. خوش شدن: مخرام و مشو خرم از اقبال و زمانه زیرا که نشد وقف تو این مرکز غبرا. ناصرخسرو. مبادا که فردا بخون منش بگیرند و خرم شود دشمنش. سعدی (بوستان). هرگز به پنجروزه حیات گذشتنی خرم کسی شود مگر از موت غافلی ؟ سعدی
شاد شدن. خوش شدن: مخرام و مشو خرم از اقبال و زمانه زیرا که نشد وقف تو این مرکز غبرا. ناصرخسرو. مبادا که فردا بخون منش بگیرند و خرم شود دشمنش. سعدی (بوستان). هرگز به پنجروزه حیات گذشتنی خرم کسی شود مگر از موت غافلی ؟ سعدی